پاسخ دوست عزیزم استاد شریعت پارسا به دکتر سروش در باب مسائل اخیر
(نقل با ذکر نام سراینده و منبع مجاز است)
حضرت علامه آقای سروش ای ز مستی باده و بادهفروش
در مدار معرفت چون آفتاب میدرخشی بر جهانِ خاک و آب
مردگان را از کلامت زندگی زندگی گیرد ز تو تابندگی
بانی آئین تحقیق و سؤال دافع تقلید و تحمیق و زوال
اهل تنقید و جدال و گفتوگو بعث تحقیق و باب جستوجو
ای پلورال مسلک و عالیجناب داعی روشنگری در هر کتاب
میشناسانی به مردم مولوی میکنی تفسیر و شرح مثنوی
دولتآبادی اگر حرفی زده است یا به تو گر انتسابی داده است
گفته است تو بودهای در آن ستاد حکمها دادی برون از عدل و داد
رفته است از تو به استادان ستم یه به علم از تو جفایی بیش و کم
گر تو را شیخ و پدر خواند آن جناب از تو یادی کرده است بی احتجاب
این به دامان تو بنوشته عزیز نیست از این قسمتت راه گریز
آری، آری آن زمان بودی تو خام میزدی در آن حوالی چند گام
تودهایها از تو دایم در فغان وان فداییها که یارب الامان
ما ندیده بودهایم از شیخ و شاب این چنین فردی مسلّط بر کتاب
صد کتاب و صد رساله صد مقال میشد از تو منتشر بی قیل و قال
این همه بر بادِ تو در میفزود هم تو را از خود چنین در میربود
سوی «سیما» میگذشتی پرشتاب بهر بحث و گفتوگو عالیجناب
روی دست میبردهاندت در «صدا» میرسید از ان صدایت صد ندا
آن صداها در دل آن کوه تنگ اینک آرد بر سرت این ریزهسنگ
اینچنین ما خواندهایم از مولوی در کتاب مستطاب مثنوی
«این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صَدا»
اینهمه تاوان آن ناپختگی است گوشهای از درد و رنج خفتگی است
ناگهان هشیاریات آمد به جان دربُریدی بند و بست از این و آن
میزدند ماران به جانت نیشها نیش ماران بر تنت شد ریشها
جان ان تحسین و بهبه، چهچها آمد ای وای و دریغا، اَه اَها
چون که گشتی منتقد کافِر شدی رفته رفته در صف آخِر شدی
عاقبت آواره گشتی در فرنگ تا که پاکیزه شوی زان آب و رنگ
نی غمت دیگر ز سانسور و ز بند بیخبر از کُندو زنجیر و کمند
اینک ای جان صاحب بخت بلند تو نشستی در دیار مریلند
آفتِ مردان، همین ما و منی است آدم از این ما و من اهریمنی است
بر حذر باش از چنین دیو دَنی بر سر راهت چرا چَه میکَنی؟
دور از چشم تو باد این خفتگی نیست در شأن تو این آشفتگی
گیرم او شکلک درآورد از خودش یا نشانت داد آن عضو بدش
پس تو هم شکلک درآری از خودت؟ یا نشانش میدهی آن عضو بدت؟
عاقلان را فرقِ با جاهل کجاست؟ فرق بین حق و باطل از چه خاست؟
تو مگر خود اهل عرفان نیستی؟ ساکن آن کوی و سامان نیستی؟
نیست در حدّت که طنّازی کنی با کلام خواجه هم بازی کنی
نامها را پیش و پس گرداندهای گوئیا خود را تو حافظ خواندهای
باک نیست یعنی که این آزادی است؟ گرچه او هم دولتِ آبادی است
یک گلایه کرده از تو، درگذر گر نداری تو هوای شور و شر
آخر او هم مثل تو خوار و خفیف اوفتاده کُنجی ای پاک و عفیف
تازه تو در خارجی خوش آب و رنگ این یکی اینجا فتاده لنگ لنگ
او هم آخر مِهتر این کشور است در ادب از دیگران هم سَرتر است
این که ناگه از زبانت سرکشید همچو آتش جسم و جانت درکشید
این غرور است و غرور است و غرور شعلهور شد جانت از شرّ و شرور
خواندهای او را تو از لج «استَلین» این سخن باشد تو را از روی کین
کین و نفرت خوی آن اهریمن است اهرمن در این صفت صاحبفن است
او هم اینک بهر یاری آمده است تو بر آنی کو ز غاری آمده است؟
او نه در غار است، ایران غار نیست مینویسد وز نوشتن عار نیست
نیست این توهین سزاوار چو او بیهده بُردی تو از خود رنگ و بو
مثل تو او هم جفاها دیده است از پی حق دردسر بگزیده است
لیک مانده در وطن او استوار مردم آزاده را زو اعتبار
گر تو تحقیقات دینی میکنی ریشه دینخرافه میکَنی
چشم بیدار زمان ما هم اوست فرق باید در میان مغز و پوست
میخروشد او که او آزاده است از برایش هرچه بوده، داده است
کاش پیش از آن که بنویسی جواب فکر میکردی تو در کار صواب
در میان اینهمه ابلیس دون ای برادر باش چون ابن لبون
نی ورا شیر است و نی باشد کمر نی از او امّید ابر و نی شرر
پس شرر در فتنهزار ما مزن آتشی در پود و تار ما مزن
دیگ فتنه هم مزن هشیار باش در میان فتنهها بیدار باش
شاخهای که میبُری جای تو است این عصا را بشکی پای تو است
تا به کی ما زخم کاری میزنیم؟ بر تن خود پیلههایی میتنیم؟
بایزیدی پیشه کن ای بوسعید آتش فتنه مباد از تو مزید
دردسر دادم تو را معذور دار یا اگر خواهی برآر از من دمار
محمدصادق شریعت پارسا
31/2/88